باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

باباجون ککبر (اکبر ) نمرده

در مراسم عزاداری پدر بزرگم یک چیز نظر باربد را بخودش خیلی جلب کرده بود و همه اش میگفت باباجون ککبر (اکبر ) نمرده و یا میگفت مامان ما دو تا باباجون ککبر داریم . من هم کنجکاو شدم و گفتم بذار ببینم چه موضوعی پیش اومده که  باربد اینطوری صحبت میکنه. اتفاقا توی رستوران بودیم دیدم سر میزی که باربد داره حرف میزنه همه ریختن به خنده تازه فهمیدم چی شده الهی قربونت بشم جیگرم . موضوع از این قرار بود که پدربزرگ خدابیامرزم یک برادر دو قلو داشت که شبیه همدیگه بودن خیلی خیلی که چه عرض کنم بعضی موقعها خود ما هم اشتباه میگرفتیمشون .باربد کوچولو هم توی رستوران عمو ناصر یا همون قل پدربزرگم را دیده بودو میگفت باباجون ککبر نمرده چر...
23 مهر 1392

باربد و اولین نظریه سیاسی

هفته پیش که اصفهان بودیم بیشتر راجب آب رودخانه که دوباره قطع کردن صحبت میکردیم برگشتیم تهران چند روز هم از سفرمان گذشته بود که باربد یک دفعه بهم گفت : مامان من هم گفتم :جونم گفت : میدونی اصلا چرا آب رودخانه را قطع کردن من که هاج و واج بهش نگاه میکردم گفتم نه چرا پسرم گفت :آخه دولت میترسیده آب رودخانه سر بره برای همین قطعش کردن. من : باربد : ...
7 مرداد 1392

تشبیهات از جنس باربد

باربد جون این روزها با قوه تخیلش خیلی کار میکنه و همه چیز را تشبیه میکنه . چند روز پیش رفته بودیم براش لباس عید بخریم بعد از انتخاب و پرو لباس و کلی قربون صدقه رفتن آقا باربد تا خواستیم پول لباس را با عابر بانک حساب کنیم کارت خوان مغازه دار کار نمیکرد برای همین بابا مهدی مجبور شد بره از بانک پول بگیره من و باربد هم بیرون مغازه منتظر شدیم جلوی در مغازه لباس فروشی یک باغچه بود یکدفعه باربد اشاره کرد به باغچه و گفت مامان اینجا بهشت زهراست ناگهان مغازه دار ترکید از خنده و من در تعجب این تشبیه باربد . من مغازه دار باربد ...
16 اسفند 1391

به کار بردن قید

  عزیز دل مامان چند روزی یک کلمه را خیلی به کار میبره هر چی فکر میکنم  این فسقلی معنی این کلمه را از کجا بلده که اینقدر قشنگ به کار میبره . وقتی بهش میگم باربد اسباب بازیهات را جمع کن .میگه:الان.میگم باربد بیا غذا بخور .میگه : الان .اینقدر هم این کلمه قشنگ تلفظ میکنه که دل مامانی را میبره عاشقتم پسرم. ...
21 شهريور 1391

اولین سفارش غذا

امروز عصر باربد اومد توی آشپزخونه و گفت مامان من بیجی بیجی (سیب زمینی) با مخمرغ (تخم مرغ ) میخواهم تا حالا نشده بود باربد اینطوری حرف بزنه من که فقط ١ ساعت قربون صدقه اش میرفتم . براش درست کردم گفت با نون میخواهم نون هم براش گذاشتم . الهی قربونش برم که با دلچسب غذای سفارشیش را خورد و من هم کلی کیف کردم.چون این اولین غذایی بود که باربد به من گفت براش درست کنم. ...
21 مرداد 1391

باربد کوچولی

امروز داشتم وب باربد را نگاه میکردم که باربد گفت کاکائو میخواد رفتم براش کاکائو بیارم وقتی برگشتم دیدم باربد داره وبش را نگاه میکنه و خیره شده به عکسی که برای مسابقه لبخند یک فرشته گذاشتم . یکدفعه ازم پرسید مامان این کیه من هم در جوابش گفتم این خودتی مامان موقعی که کوچولو بودی یکدفعه دیدم رفت روی میز و شروع کرد به بوس کردن عکسش و پشت سر هم میگفت باربد کوچولی با مه مه . فقط خدا را شکر که دوربین دم دستم بود که بتونم این لحظه را عکس بگیرم . ...
27 تير 1391

برد برق (رعد و برق)

دیشب تا حالا داره باران میاد با رعد وبرقهای شدید . این موضوع برای باربد خیلی جالب است و هر موقع صدای رعد وبرق میاد میگه مامان ببرها دارن بوکس میزنن   (ابرها دارن بوکس بازی میکنن) و امروز هم پشت تلفن داشت به مامان ن توضیح میداد .میگفت مامان ن برد و برق  اووووووووووووووو. الهی قربون این تشبیهات بشه مامان.   ...
26 تير 1391

نمیدونم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باز هم این روزها پسرم حرفهایی میزند که من و باباش مات و مبهوت بهش نگاه میکنیم و واقعا نمیدونیم چی بگیم . فقط بهش نگاه میکنیم حتی نمیتونیم جوابش را بدهیم. مثلا:  وقتی باربد کار بدی انجام میده وبعد از کار بدش قیافه من وباباش را میبینه و میفهمه کارش بد بوده میگه (باباجونه من باربد کوچولیه )  رفته تولد با دادا مسعود(پسر عمه اش) وقتی اومد خونه یکدفعه در اومد به من وباباش گفت باربد للود (یعنی برای باربد تولد بگیرید) من هم گفتم تولد شما 28 آبان .پارسال یادته خونه مامان ن گرفتیم یکدفعه در اومد گفت اون للود کوچولی باربد للود دزرگ ایخواد (اون تولد کوچولو بود باربد تولد بزرگ میخواهد ) من که واقعا نمیدونستم چی بگ...
24 تير 1391

حرفهای تعجب آور

چند وقتی باربد حرفهای جالبی ولی در عین حال تعجب آور میزنه که اصلا من نمیدونم این حرفا چطوری به مغزش خطور میکنه .   مثلا: چند روز پیش که داشتم خونه را تمیز میکردم به باربد یه دستمال دادم گفتم مامانی تو هم بیا کمکم کن یکدفعه یک حالت لوس شدن گرفت و گفت من خسته ام  و رفت روی تختش دراز کشید وپشت سر هم میگفت باربد خسته . دیروز بعد از حمام   اومدم لباسش را تنش کنم یکدفعه گفت این لباس نه گفتم پس برو از توی کشوی لباست هر کدوم را که میخوای بیار تنت کنم یکدفعه در اومد گفت مامانی من بلد چیستم (نیستم) از این طور حرف زدنش  واقعا تعجب کردم .   امروز هم گفت جیش دارم و دوید رفت توی دست...
6 تير 1391