باربد واولین روز مدرسه زبان
بعد از کلی تحقیقات باربد توی مدرسه زبان سمین ثبت نام کردیم.
باربد کلی ذوق میکرد وخوشحال بود و روز شماری میکرد برای رفتن به مدرسه بعد از اینکه ثبت نامش کردم با هم رفتیم کیف خریدیم کلی ذوق میکرد وحالش توصیف نکردنی خیلی خوشحال بود بخصوص وقتی لوازمی که خود موسسه گفته بود را براش خریدیم کلی با وسایلش کیف میکرد و به همه میگفت که من میرم مدرسه تا اینکه روز موئد فرا رسید و باربد با کلی ذوق و شوق رفت مدرسه ولی یه اتفاق جالب برامون افتاد باربد که ابنقدر ذوق میکرد و بدون من همه جا میرفت و بهونه گیری نمیکرد شروع کرد به بهونه گرفتن تا اینکه معلمش بوسش کرد و بغلش کرد شروع کرد به نآرامی کردن و از پیش من تکان نخورد این موضوع 1 ساعتی طول کشید و من و باربد با هم حرف میزدیم ولی باربد اصلا قانع نمیشد و تصمیم نداشت بره سر کلاس با بچه ها برقصه و ورزش کنه براش یه صندلی گذاشتم دم در کلاس کمی هم لای در را باز کردم جوری که باربد بچه ها و معلمها را می تونست تماشا کنه ولی باز هم قانع نشد این موضوع 1 ساعت طول کشید تا بچه ها رقصیدن و ورزششون تموم شد و از کلاس اومدن بیرون تا دستاشون را بشورن و تغذیه بخورن که یکدفعه باربد بلند شد و رفت با بچه ها دستاش را شست و کیفش را برد تو کلاس و شروع کرد به در آوردن تغذیه اش و خوردن آن انگار نه انگارمن اونجا هستم وانگار نه انگار تا همین 2 دقیقه پیش اصلا دلش نمیخواست بره تو کلاس خیلی برام جالب بود و البته کلی تعجب برا نگیز