ماجرای امدون (چمدون)
دو هفته پیش که اصفهان بودیم یک روز با مامان ن و آله ندا (خاله) دوست مامان و مامان پارمیس و باربد جونی رفتیم مجتمع پارک مامان ن میخواست برای باربد جونی خرید کنه همینطوری که داشتیم ویترین مغازه ها را نگاه میکردیم یکدفعه چشم آقا باربد به یک چمدون خورد و شروع کرد به گریه کردن که من این چمدون را میخواهم البته توی تهران من قول خرید چمدون را به باربد داده بودم باربد هم فکر میکرد اون روز همین امروز است و جوری گریه میکرد که من توی این 3 سال تا حالا ندیده بودم که اینطوری بشه چون باربد پسری نیست برای چیزی بهونه بگیره اگه هم گرفت با صحبت قانع میشه ولی اون روز واقعا از ته دل چمدون را میخواست و مامان ن هم براش خرید و اینقدر باربد خوشحال شد که انگار یک کوه طلا بهش دادن.دیگه از اون روز انگار به یکی از آرزوهاش رسیده البته این حس منه چون صبح تا شبش از اون روز با این چمدون سپری میشهو خیلی از چمدون مراقبت میکنه و هر موقع میخواهیم بریم بیرون چمدون هم از اسباب اصلی بیرون رفتنمون شده.