باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

داستان پرداز کوچولو

باربد کوچولو چند روزی کتاب داستان میخونه البته به شیوه خودش شروع میکنه روی  تصاویر کتاب به داستان گفتن.   البته یک کتاب داستانش را هم بیشتر از بقیه دوست داره هر موقع اسم کتاب میشه اون  کتاب را انتخاب میکنه وشروع میکنه توضیح دادن از روی عکس . توی این کتاب عکس یک بابابزرگ با نوه اش تا که باربد به این صفحه میرسه میگه مامان این باباجی و باربد ایشستن (نشستن) عاشق این داستان سراییش هستم چون  خیلی قشنگ توضیح میده    الهی مامان قربون این هوشت بشه داستان پرداز کوچولو اینم یه عکس از موقعی که باربد تو حال خودش داشت داستان میگفت با بدبختی این عکس &nbs...
31 خرداد 1391

باربد و نقاشی

باربد مامان این روزها علاقه خاصی به نقاشی نشون میده. البته برای چند دقیقه بعد حوصله اش سر میره ولی مامانی یه ایده جدید برای باربد داشت . یه طالبی داد به باربد جونی با یک ماژیک باربد هم تا دلش میخواست روی طالبی نقاشی  کرد.  و کلی هم ذوق کرد. الهی مامان قربونش بره. البته اولش باورش نمیشد که میتونه روی  طالبی  نقاشی کنه ولی بعد که دید میشه شروع کرد به نقاشی کشیدن .  بعد هم مامان طالبی را گذاشت تو یخچال و شب نشون بابا داد و بابایی کلی باربد را  تشویق کرد . البته تا حالا به اثر باربد دست نزدیم و باربد تا میره سر یخچال میگه (طابی من ناشی کردم) یعنی(من طالبی را نقاشی ...
30 خرداد 1391

پنجمین سالگرد ازدواج

امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا است . خیلی خوشحالم زندگی که با عشق آغاز کردیم ٥ ساله شد و حاصل این عشق تو شدی جیگر گوشه ام.         از جنس کدام نور بودی ستاره من؟   که جسارت با تو بودن در من جنبید؟   ومن چه عاشقانه به رویت لبخند زدم   وتو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی...     و این شد...     "عاشقانه ی آرام" من وتو...       عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک میخوامت یه دنیا   ...
25 خرداد 1391

باربد و آرد بازی

امروز از صبح باربد بهونه گیری میکرد و هر کاری هم که براش انجام میدادم که شاد بشه به در بسته میخوردم خلاصه که جیگر مامان پشت سر هم بهونه میگرفت . دیدم هیچ کاری بهتر و تازه تر از آرد بازی نیست پس بلند شدم یک سینی پر آرد کردم با یک کاسه آب و چند تا وسیله دیگه بردم تو حموم باربد جونی هم همینطور با تعجب منو نگاه میکرد تا بهش گفتم لباست را در بیار برو تو حموم و ارد بازی کن آخ بچه ام کلی کیف کرد و بازی کرد . شده بود نانوا نان میپخت منم وظیفه داشتم نانها را تحویل بدم به مشتریها آخ جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اینم نان آماده شده که مامانی باید تحویل مشتری ها میداد: ...
24 خرداد 1391

اصفهان و خاطرات آن

سلام این چند روزه بعد از مسافرتمو ن وقت نشد بیام بالا چیزی بنویسم این روزا سرم واقعا شلوغه اصلا به هیچ کاریم نمیرسم . خوب بگذریم میخواهم یکم از حال و هوای اصفهان بنویسم و خاطرات باربد جونی توی اصفهان وخونه مامان ن (مامان نسرین ) باربد کلی حال میکرد. یا توی حیاط آب بازی میکرد. بعضی موقع ها میرفت توی پارک روبه روی خونه مامان ن  سرسر بازی میکرد . میرفت پیش جوجه های بابای آیدا بهشون دونه میداد   بعضی موقعها با بابا جی میرفت پیش دوستاش بازی میکرد خلاصه که تمام روز آقا باربد سرش شلوغ بود و اصلا سراغ من را نمیگرفت البته خیلی هم خوشحال بود که باباش سر کار نمیرفت. البته ...
23 خرداد 1391

تقدیم به عشقم ( روزت مبارک )

  همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب   چیست در همهمه دلکش برگ   چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال   چ یست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری   ...
20 خرداد 1391

برای اسطوره زندگیم پدرم(با کمی تاخیر)

پدر! ای نستوه بی پایان! ای اسطوره ی ایمانی من! تمنّای همه حیرانی من، سرد و خاموشم اگر یادت نباشد همره تاریکی ِ تنهایی ِ دردم. تو ای روشن! و ای لبریز پروانه! پُر از احساس آبشار! ای بلند ایستاده بر اوج خضوعم! دوستت دارم . چنان که شاپرک از شوق آن پرواز می خواهد، پرستو بویی از جنس بهار می تابد و هر لحظه از این شکوه ، آفرینش در تبش بیمار می گردد. پدر! در آغوش مهرم آرمیدی، آن چنان که هیچ دستی و خیالی را به آن دسترسی نیست. منم، همان کوچک دختر ناز پرورده ات که اینک به یُمن قدسی ِ نامت غزلخوانم اگر چه روزگاران مرا در گذر ِ عمر، پیرتر کرده. منم، آن آرزومند چشمانت ، گدای ِ هر شب ِ قلبت، منم که از شوق هوایت مست می گردم، به ...
20 خرداد 1391

استخر

امروز صبح مامان پارمیس داشت تراس را تمیز میکرد وآقا باربد هم طبق معمول در وسایل تراس جستجو میکرد و هی به مامان پارمیس میگفت :(این باربد آ) یعنی این مال باربد مگه نه. مامان پارمیس از اون طرف درست میکرد و آقا باربد پشت سر مامان پارمیس خراب . تا اینکه یک صندوق پیدا کرد که همه لباسها و وسایل دوران نوزادیش توش بود. اول از همه که دو سه تا از لباسها را تست کرد تا دید اندازش نمیشه شروع کرد به گریه کردن البته بعد از چند دقیقه با حرفهای مامان پارمیس که اینا مال دوران کوچیکیت بوده اینا کوتاه اومد . ورفت دوباره به جستجو درون صندوق تا به استخرش بر خورد . الهی مامان قربون شیرین زبانیت بشه پشت سر هم میگفتی دستخر دستخر...
9 خرداد 1391

باربد و جعبه ابزار

باربد کوچولو عاشق وسایل کار بابا شه بخصوص پیچ گوشتی شارزی و دریل هر موقع میره توی کارگاه بابا مهدی دوست داره با این وسایل بازی کنه . بابا مهدی هم که دید باربد جونی اینقدر علاقه داره جمعه رفت برای باد جونی یه جعبه ابزار بزرگ خرید وای نمیدونین باربد چقدر ذوق کرد واین دو سه روزه سرش خیلی شلوغ شده وهمه اش داره تعمیرات میکنه .       ...
8 خرداد 1391

باربد و آترینا

باربد کوچولو توی اصفهان دوستان زیادی داره ولی یکی از اونا یه دختر بسیار نازیه به نام آترینا. آترینا و باربد با هم ٢ ماه تفاوت سن دارن و دوستای خوبی برای هم هستن. هر موقع ما میریم اصفهان یه برنامه میذاریم که همه دوره هم جمع بشن آترینا هم با پدر و مادرش میاد. وبا باربد کلی بازی میکنن. اینم چند تا عکس از تابستان پارسال در پارک بادی که همه مهمون دایی آترینا(پژمان) بودیم خیلی هم خوش گذشت :     ...
6 خرداد 1391