باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

به کار بردن قید

  عزیز دل مامان چند روزی یک کلمه را خیلی به کار میبره هر چی فکر میکنم  این فسقلی معنی این کلمه را از کجا بلده که اینقدر قشنگ به کار میبره . وقتی بهش میگم باربد اسباب بازیهات را جمع کن .میگه:الان.میگم باربد بیا غذا بخور .میگه : الان .اینقدر هم این کلمه قشنگ تلفظ میکنه که دل مامانی را میبره عاشقتم پسرم. ...
21 شهريور 1391

اتمام پروژه پوشک

آغاز ابن پروزه از ٢ اردیبهشت بود این پروژه را با دلهره زیاد شروع کردم دلهره من هم بابت این بود که آیا موفق میشم یا نه ولی خدا را شکر به خوبی به اتمام رسید .البته ناگفته نمونه که باربد  در این پروژه واقعا خوش درخشید و واقعا به حرفهای مامان گوش میداد . شرح و خلاصه کار این پروژه : دوم اردیبهشت از اصفهان که برمیگشتیم دیگه تصمیم گرفتم باربد را از پوشک بگیرم اولش میترسیدم  و همه اش میگفتم آیا موفق میشیم (من و باربد ) یا نه .ولی خواستن توانستن است . اول از جیش باربد شروع کردم توی خونه دیگه پوشکش نکردم ولی بیرون که میرفتیم پوشکش میکردم شانس بزرگ من شبها بود چون باربد از نوزادی البته ٧ یا ٨ ماهگی شبها جیش نمیکرد و من اکث...
12 شهريور 1391

خاطرات شیرین اصفهان

   درود به همه ما با کلی خاطرات خوب و شیرین از اصفهان برگشتیم   باربد جونی ایندفعه کلی بهش خوش گذشت و همه روزهاش با یه برنامه خیلی شاد تموم میشد از صبح که بلند میشد تا شب با آیدا بازی میکرد با هم میرفتن دم خونه و بازی میکردن انواع بازیها آب بازی .سرسر بازی . خاله بازی. دوچرخه سواری.البته ناگفته نمونه که آیدا هم خیلی دل به دل باربد میداد . باربد جونی کلی هم توی اصفهان هدیه گرفت اولین روز تک (اتابک) یکدونه میز بیلیارد برای باربد هدیه گرفته بود .بعد مامان ن باربد را برد بیرون و براش یکدونه سرسره خرید. شب دوم مک (سیامک) یک اسباب بازی برای باربد گرفته بود که باربد کلی ذوق کرد بلندگو که باربد میتونست...
8 شهريور 1391

سلام به اصفهان

ما امشب میریم اصفهان دلمون کلی تنگ شده برای خانواده و خود اصفهان به امید روزهای خوب برای همه.   به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را شهر پر شکوه قصر چلستون کن گذر به چارباغش گر شد از کفت یار بی وفا کن کنار پل سراغش بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می بستان پی در پی می از دست وی تا کی تا بتوانی ساعتی در جهان خرم بودن بی غم بودن بی غم بودن با بتی دلستان همدم بودن محرم بودن با هم بودن ای بت اصفهان زان شراب جلفا ساغری در ده ما را ما غریبیم ای مه بر غریبان رحمی کن خدا را ...
24 مرداد 1391

اولین سفارش غذا

امروز عصر باربد اومد توی آشپزخونه و گفت مامان من بیجی بیجی (سیب زمینی) با مخمرغ (تخم مرغ ) میخواهم تا حالا نشده بود باربد اینطوری حرف بزنه من که فقط ١ ساعت قربون صدقه اش میرفتم . براش درست کردم گفت با نون میخواهم نون هم براش گذاشتم . الهی قربونش برم که با دلچسب غذای سفارشیش را خورد و من هم کلی کیف کردم.چون این اولین غذایی بود که باربد به من گفت براش درست کنم. ...
21 مرداد 1391

وزنه بردار کوچولو

این چند روزه ما خیلی خوشحالیم چون همینطور داریم مدال کسب میکنیم و حال و هوای خونه کاملا ورزشی شده .باربد کوچولو هم از این قضیه مستثنی نیست و همپای ما تلویزیون را نگاه میکنه و دوست داره جای ورزشکارها باشه . از پریشب همه اش میگفت من وزنه میخواهم بابا مهدی هم تایرهای کامیونش را درآورد وچیزی شبیه وزنه داد به باربد .باربد خوشحال شد و شروع به بازی کردن با وزنه اش شد . تا امروز که وزنه برداری را نشون میداد شروع کرد به غر زدن که من از این وزنه ها میخواهم منم زنگ زدم به بابا مهدی و گفتم باربد یک وزنه راستکی میخواهد بابا هم گفت شب که از سر کار اومدم براش میارم . بابایی وقتی از سر کار اومد باربد خواب بود ولی تا صدای باباش را شنید از تختش ...
18 مرداد 1391

پارادکس های زمان ما

مغايرتهای زمان ما Paradox of Our Times   Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time   ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر     we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم     We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness   متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر ...
17 مرداد 1391

نقاشی روی شیشه

امروز با باربد تصمیم گرفتیم نقاشهی کنیم ایندفعه تصمیم گرفتیم روی شیشه های تراس نقاشی کنیم  باربد  کلی ذوق کرد و رنگ انگشتیهاش را برداشت برد توی تراس من هم  یک عدد قلمو دادم به باربد . عشق مامان هم شروع کرد روی شیشه های تراس به نقاشی کشیدن . بعد از 10 دقیقه برگشت و گفت مامان بیا من دیم کشیدم اول متوجه نشدم که چی میگه دوباره تکرار کرد و سیم تلویزیون را نشون داد تازه متوجه شدم که عزیز مامان سیم کشیده توضیح هم میداد که این دیم کوچولو و این یکی دیم دزرگه (بزرگه) هر روز که میگذره متوجه میشم خلاقیتت بیشتر میشه و چیز های تازه تری یاد میگیری . این هم نقاشی دیم دزرگ (سیم بزرگ ) این خط کمرنگ زرد ...
16 مرداد 1391