باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

یک جدایی سخت

چهارشنبه با مامان ن(مامان نسرین) صحبت میکردم انگار یه جورایی دو تا ایمون دلتنگ بودیم من دلتنگ مامان ن و مامان ن دلتنگ من و باربد خلاصه یه جورایی مامان ن تصمیم گرفت کاراش را انجام بده و شب راه بیفته بیاد تهران پیش ما تا دیدار ها تازه بشه . شما هم  در جریان بودی که مامان ن داره میاد برای همین از بعدظهر هر کی آیفون را میزد میگفتی مامان ن اومد و با شوق میرفتی دم در من هم  برات توضیح میدادم که باربد جون شما بخوابی و خورشید بیاد تو آسمون مامان ن میاد ولی شما دوست نداشتی که به حرف من گوش بدی و با اون دل اندازه گنجشکت دوست داشتی مامان ن با سرعت برق بیاد پیش ما. طرفای عصر خوابت برد الهی قربونت بشم تا از خواب بیدار شدی فکر ...
15 مرداد 1391

رمز عاشقی

  تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟ تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟ نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟ تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز، که از شرم نبود شاد‌پیغامی، میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟ نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند چیزی نمی‌خواهد    وچشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا، تلاوت کرده با تدبیر؟   تو از خورشید پرسیدی، چرا بی‌منت و با مهر می‌تابد؟ تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟ تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی از او پرسیده‌ای راز هدایت، د...
10 مرداد 1391

المپیک و باربد

این روزها یعنی از موقعی که المپیک شروع شده حال و هوای خونه ما هم فرق کرده چون وقتی از خواب بیدار میشیم تا موقعی که میخوابیم تلویزیون روی بازیهای المپیک zoome . باربد براش خیلی جالبه و همه اش میپرسه این چی چی یه ؟ و ما هم تا حالا تمام ورزشهایی را که نشون داده براش توضیح دادیم البته بعضی موقعها هم گیر میده که من این وسیله را میخوام . مثلا یکشنبه داشت دوچرخه سواری میدید که یکدفعه گفت مامان این چی چی یه ؟من گفتم کلاه دوچرخه سواری گیر داده بود که من هم از این اینا میخواهم تا آخر با هزار زحمت تونستم توجیهش کنم . دیشب هم بکس را نگاه میکردیم الهی قربونش برم دویده تو اتاقش دستکش بکسهایی که تک (اتابک) براش خریده را آورده...
10 مرداد 1391

دریچه

چند روزی  دلم بد جوری میگیره و همه اش این شعر مهدی اخوان ثالث را با خودم زمزمه میکنم البته یه جورایی این شعر درد دل منه و همیشه از موقعی که از اصفهان اومدم این شعر توی مغزم مرور میشه و به زبانم جاری میشه خیلی این شعر را دوست دارم .خالی از لطف نیست شما هم این شعر را بخونید.    ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬ آگاه ز هر بگو مگوی هم. هر روز سلام و پرسش و خنده٬ هر روز قرار روز آینده. عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته هست٬ زیرا یکی از دریچه ها بسته هست. نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬ نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.   ...
8 مرداد 1391

عاشق این کارتم

امروز باربد داشت کارتون نگاه میکرد . برنامه خاله نرگس و پنگول مهمونای خاله نرگس یعنی بچه ها چادر سرشون بود یکدفعه دیدم باربد دوید تو اتاق و با یک پتو برگشت پتو را سرش کرد و گفت باربد هم چادر داره. من که دیگه غش کرده بودم ابنقدر بوسش کردم که نگو.. الهی قربونش بشم که اینقدر شیرینه: ...
5 مرداد 1391

خلاق کوچولو من

دیروز با باربد جونی رفتیم کارگاه بابا مهدی وقتی میریم اونجا باربد که کلی کیف میکنه و بابایی هم خیلی دل به دلش میده  اونجا یه تیکه چوب بر میداره با پیچ گوشتی شارزی باباش و فقط کارایی را میکنه که باباش انجام میده مو به مو . خلاصه از کارگاه بابا مهدی من چند عدد چوب بریده شده با اشکال مختلف برداشتم از قبل هم گواش برای باربد خریده بودم به نظرم ایده جالبی اومد که باربد این چوبها را رنگ بکنه . فردای اون روز یک پارچه پهن کردم و به باربد گفتم می خواهیم کاردستی درست کنیم شروع کرد به خوشحالی کردن تیکه های چوب و گواشها را آوردم گذاشتم روی پارچه بعد هم با باربد شروع کردیم به رنگ کردن چوبها خیلی خوش گذشت هم به من چون یاد دوران کودک...
4 مرداد 1391

مامانی تولدت مبارک

تقدیم  به بهترین و عزیزترین مامان دنیا یعنی مامان خودم مامان تولدت مبارک     سکوتی مبهم       وزش باد       و صدای بال کبوتر       آرام       جیک جیک گنجشکی کوچک بر شاخسار در ختی آرا م       بوی علف های هرز ...
1 مرداد 1391

داغ دحش(باغ وحش)

روز جمعه تصمیم گرفتیم با مهدی که باربد جونی را ببریم باغ وحش. جاتون خالی خیلی خوش گذشت ولی انگار باربد زیاد هم از داغ دحش به قول خودش خوشش نیومد و خیلی کم تمایل داشت که حیوانات را ببینه به جز یک میمون اونهم فکر کنم بخاطر حرکات میمون بود که باربد بهش توجه میکرد.   اینم عکس میمونی که باربد بهش خیلی توجه کرد :   ...
31 تير 1391

یه جـاهای قشنـگی تو زنـدگی هـست ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره. به...
29 تير 1391