باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

تقدیم به روح مادربزرگم

((این نوشته را تقدیم میکنم به روح بزرگ مادر بزرگم که ١١ ساله از بین ما رفته و امروز)) ((سالگرد درگذشتش است.)) مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش بدهد تا برایش از طریق پست ارسال کنند. وقتی از گل فروشی خارج شد. دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :(( دختر خوب چرا گریه میکنی؟)) دختر در حالی که گریه میکرد گفت:(( میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ٧٥ سنت دارم در حالی که گل رز ٢ دلار میشود.)) مرد لبخندی زد و گفت : با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ میخرم. وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دخت...
31 خرداد 1391

لالایی

    لالالالا گل مريم فداي تو مي شم هر دم لالالالا گل نازم خودم رو من فدات سازم لالالالا گل ياسم تموم عمر به پات وايسم لالالالا گل مينا به عشق توست چشام بينا لالالالا گل شب بو تويي خوشرنگ تويي خوشبو لالالالا گل گل پونه بابات مياد زودي خونه لالالالا گل لادن همه خوبي به تو دادن لالالالا گل نعنا فداي اون قد رعنا لالالالا گل گل لاله دوست داريم من و خاله لالالالا گل چايي دوست داريم من و دايي لالالالا گل زيره چرا خوابت نمي گيره؟ لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش بابات رفته سوي كرمون تويي درد مرا...
31 خرداد 1391

داستان پرداز کوچولو

باربد کوچولو چند روزی کتاب داستان میخونه البته به شیوه خودش شروع میکنه روی  تصاویر کتاب به داستان گفتن.   البته یک کتاب داستانش را هم بیشتر از بقیه دوست داره هر موقع اسم کتاب میشه اون  کتاب را انتخاب میکنه وشروع میکنه توضیح دادن از روی عکس . توی این کتاب عکس یک بابابزرگ با نوه اش تا که باربد به این صفحه میرسه میگه مامان این باباجی و باربد ایشستن (نشستن) عاشق این داستان سراییش هستم چون  خیلی قشنگ توضیح میده    الهی مامان قربون این هوشت بشه داستان پرداز کوچولو اینم یه عکس از موقعی که باربد تو حال خودش داشت داستان میگفت با بدبختی این عکس &nbs...
31 خرداد 1391

باربد و نقاشی

باربد مامان این روزها علاقه خاصی به نقاشی نشون میده. البته برای چند دقیقه بعد حوصله اش سر میره ولی مامانی یه ایده جدید برای باربد داشت . یه طالبی داد به باربد جونی با یک ماژیک باربد هم تا دلش میخواست روی طالبی نقاشی  کرد.  و کلی هم ذوق کرد. الهی مامان قربونش بره. البته اولش باورش نمیشد که میتونه روی  طالبی  نقاشی کنه ولی بعد که دید میشه شروع کرد به نقاشی کشیدن .  بعد هم مامان طالبی را گذاشت تو یخچال و شب نشون بابا داد و بابایی کلی باربد را  تشویق کرد . البته تا حالا به اثر باربد دست نزدیم و باربد تا میره سر یخچال میگه (طابی من ناشی کردم) یعنی(من طالبی را نقاشی ...
30 خرداد 1391

پنجمین سالگرد ازدواج

امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا است . خیلی خوشحالم زندگی که با عشق آغاز کردیم ٥ ساله شد و حاصل این عشق تو شدی جیگر گوشه ام.         از جنس کدام نور بودی ستاره من؟   که جسارت با تو بودن در من جنبید؟   ومن چه عاشقانه به رویت لبخند زدم   وتو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی...     و این شد...     "عاشقانه ی آرام" من وتو...       عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک میخوامت یه دنیا   ...
25 خرداد 1391

باربد و آرد بازی

امروز از صبح باربد بهونه گیری میکرد و هر کاری هم که براش انجام میدادم که شاد بشه به در بسته میخوردم خلاصه که جیگر مامان پشت سر هم بهونه میگرفت . دیدم هیچ کاری بهتر و تازه تر از آرد بازی نیست پس بلند شدم یک سینی پر آرد کردم با یک کاسه آب و چند تا وسیله دیگه بردم تو حموم باربد جونی هم همینطور با تعجب منو نگاه میکرد تا بهش گفتم لباست را در بیار برو تو حموم و ارد بازی کن آخ بچه ام کلی کیف کرد و بازی کرد . شده بود نانوا نان میپخت منم وظیفه داشتم نانها را تحویل بدم به مشتریها آخ جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اینم نان آماده شده که مامانی باید تحویل مشتری ها میداد: ...
24 خرداد 1391

اصفهان و خاطرات آن

سلام این چند روزه بعد از مسافرتمو ن وقت نشد بیام بالا چیزی بنویسم این روزا سرم واقعا شلوغه اصلا به هیچ کاریم نمیرسم . خوب بگذریم میخواهم یکم از حال و هوای اصفهان بنویسم و خاطرات باربد جونی توی اصفهان وخونه مامان ن (مامان نسرین ) باربد کلی حال میکرد. یا توی حیاط آب بازی میکرد. بعضی موقع ها میرفت توی پارک روبه روی خونه مامان ن  سرسر بازی میکرد . میرفت پیش جوجه های بابای آیدا بهشون دونه میداد   بعضی موقعها با بابا جی میرفت پیش دوستاش بازی میکرد خلاصه که تمام روز آقا باربد سرش شلوغ بود و اصلا سراغ من را نمیگرفت البته خیلی هم خوشحال بود که باباش سر کار نمیرفت. البته ...
23 خرداد 1391

تقدیم به عشقم ( روزت مبارک )

  همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب   چیست در همهمه دلکش برگ   چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال   چ یست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری   ...
20 خرداد 1391

برای اسطوره زندگیم پدرم(با کمی تاخیر)

پدر! ای نستوه بی پایان! ای اسطوره ی ایمانی من! تمنّای همه حیرانی من، سرد و خاموشم اگر یادت نباشد همره تاریکی ِ تنهایی ِ دردم. تو ای روشن! و ای لبریز پروانه! پُر از احساس آبشار! ای بلند ایستاده بر اوج خضوعم! دوستت دارم . چنان که شاپرک از شوق آن پرواز می خواهد، پرستو بویی از جنس بهار می تابد و هر لحظه از این شکوه ، آفرینش در تبش بیمار می گردد. پدر! در آغوش مهرم آرمیدی، آن چنان که هیچ دستی و خیالی را به آن دسترسی نیست. منم، همان کوچک دختر ناز پرورده ات که اینک به یُمن قدسی ِ نامت غزلخوانم اگر چه روزگاران مرا در گذر ِ عمر، پیرتر کرده. منم، آن آرزومند چشمانت ، گدای ِ هر شب ِ قلبت، منم که از شوق هوایت مست می گردم، به ...
20 خرداد 1391